فانوس شب کوچه های وب

فانوس راه خویش باش ازین سان که منم

فانوس شب کوچه های وب

فانوس راه خویش باش ازین سان که منم

انشا تکان دهنده یک دختر 10 ساله: می خواهم فاحشه بشوم

می خواهم فاحشه بشوم...
مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار – اگر نه بیشتر – تکرار شده ، فقط برای اینکه  

تغییری  ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده چه کاره  

بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی  

باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی 

 هستند که هزار ها بار  تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه 

 شده " مهندس هوا و فضا " ، "  پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و  

خیلی پول دارد – منظورش MBA است  دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست 

 ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به  دردم می خورد " و ... .
ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم " 

 شاید  اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده ." خوب  

نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل 

 خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم  

می خواست  مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم  

دیگر کار نمی کند .من  هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه  

بشود بهتر باشد او همیشه مرتب  است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های 

قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه  معمولی است . مامان خانم همسایه را  

دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه 

 بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من 

ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم  کارشان شبیه 

 مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را  می دیدم. 

بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را  فرستاد تو 

 و در را بست .... 

من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان 

همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم 

همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش  

می کنند ، شاید  حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم  

حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش 

می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه 

مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند .  

بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش  

برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم  

که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز 

 تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا 

 تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند .
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم  

چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار 

 من هم مخالفت نکند "

نظرات 11 + ارسال نظر
سمیرا سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:32 ب.ظ

تبریک میگم
امیدوارم مطالب وبلاگت همیشه پربار و زیبا باشه.

الهام سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.fanos.blgsky.com

ممنون سمیرای عزیز!
منتظر نظرات سازنده ت هستم

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:16 ق.ظ

والله.حالا چه نتیجه ای میشه گرفت؟

کاروان سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:59 ب.ظ http://ranginak.blogsky.com

با سلام

قبل از هرچیز براتون در ادامه دادن وبلاگ قشنگتون ارزوی موفقیت می کنم.اما در مورد این مطلب باید بگم در نگاه اول واقعا تکان دهنده است .این که دختری ۱۰ ساله همچین آرزویی داشته باشه را واقعاچه جوری میشه توجیه کرد ؟.اما فکرشو که میکنم میبینم این موارد در جامعه مثلا اسلامی اما در واقع از هم گسیخته ما چیز عجیبی نیست .وقتی تجاوز پدر به دختر یا برادر به خواهر یا هزار افتضاح دیگر که در کوچه و خیابان یا جراید میشنوی یا میخوانی را نگاه کنی میبینی که پوست ما کم کم داره در هضم این موارد کلفت تر میشه .به هر حال خدا عاقبت ما را با این اوضاع و شرایط ختم به خیر فرماید .راستی با اجازتون (البته بهتره بگم بی اجازتون )این مطلب را تو وبلاگم گذاشتم .ببخشید خلاصه . موفق باشید .

منصوره21 چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ق.ظ

اخی...خیلی تکان دهنده بود.تحت تاثیر قرار گرفتم.:-(

المیرا چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:13 ق.ظ

خدااااااااااااااا اخه چراااااااااااااااااااااااااااااا

یه ناشناس چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ

منم شغلم همین بود...پشیمونم پشیمونم پشیمون...خدایا منو میبخشی؟؟

hasan جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:10 ق.ظ

شمایی که نوشتی یه ناشناس.که چی مثلا ؟ الان میخواستی چیو ثابت کنی؟اگه پشیمونی،چرا دوباره مطرحش میکنی؟انقدر بدم میاد از این آدمای خودنما

رویا پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:13 ب.ظ http://www.10ensha.blogfa.com

سلام دوست عزیز . واقعا داستان تکان دهنده ای گذاشتی .ولی اگر من بودم بیشتر سراغ داستان های دیگه می رفتم . چون این جور داستان ها روی ذهن اثر می گذارند . به وبلاگم سر بزن . کسانی که این نظر رو می خوانند سر بزنند .www.10ensha.blogfa.com

ملیکا یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:42 ب.ظ

خیلی باحال بود

الهه یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:44 ب.ظ

چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟باحال؟ادم کلامغزش منجمدمیشه میگی باحال بود؟عجب ادمی هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد